ای محتسب شهر مکن در بندم
کز عشق وطن ترس ز دل افکندم
تا چند کنی ظلم به حکم قرآن
هشدار که داریوش را فرزندم
از خاک وطن مرا تن و نامش جان
یک ریگِ وطن را ندهم بر قرآن
ما را نه مسلمان و نصارا حجت
زرتشت نبی بما دهد پند از جان
واعظ تو مخوان به گوش ما زان سحرت
بگذشت دگر زمان عیش و عشرت
رو جای دگر بساط دینت بگشای
هرچند که پس زند تو را هم قبرت
چوپان دروغگو چو آمد به زمین
بر تخت کیانیِ وطن کرد کمین
چون مهد تمدن جهان ایران است
از رشک به خاک و خون کشانید چنین
امروز به لطف ایزدی بیداریم
با لشکر ظالمین در پیکاریم
بیهوده مکن بنا دگر مسجد را
کز نام و نشان تازیان بیزاریم
از مذهب بیگانه وطن بر باد است
زان روکه به شهوت و به خون بنیاد است
برچین دگر بنای ظلمت ز وطن
بنیانگرش ز بیخ و بن شیاد است
اوهام بهشت و دوزخت را مفروش
کِی زمزمه اهرمنی گشت سروش
در مکتبتان بجز هوس نیست خدا
تاچند کشی چنین خرافات به دوش
ای تازی پابرهنه ی دختر کش
ای آنکه بُدی به شیر اشتر دلخوش
ای آنکه کنیز و برده داری فخرت
از مکتب خود سخن مگو هیچ خمُش
ما شیوه زندگی به دنیا دادیم
ما کشتی صلح را به دریا دادیم
روزی که پیِ ملخ به صحرا بودی
منشور بشر را به ثریا دادیم
چهارده قرن به ظلمت سپری شد دوران
از پیام آور وحشت ز کلام شیطان
شده هنگامه طلعت ز پس این ظلمات
رَوَد این واعظ مفتی و رسد شاه جهان
صادق_مبارکی
No comments:
Post a Comment